هنر و زيبايي در دوران تجدد (1)

زيبايي حقيقت خود را از دست داده و ملاک و معيار زيبايي ديگرشده است . نمي گويم که هميشه شخص پايين تر از زيبايي است ، اما اين نوع نگاه ما را به زيبايي از نظر فرويد و پست مدرن ها مي رساند که در واقع مرگ زيبايي است . زيبايي تبديل مي شود به آنچه که به ما لذت مي دهد ، لذت غريزي. در اين صورت ديگر با زيبايي حقيقي مواجه نيستيم . البته نظر من به زيباييِ هنري است و اختلاف بين اهل نظر در اين باب که آيا زيبايي هنري مقدم است يا زيبايي طبيعي ، بسيار است . کانت زيبايي طبيعي را مقدم مي دانست و هگل بر آن بود که زيباييِ هنري مقدم است و زيبايي طبيعي تابعي است از زيبايي هنري و اگر کسي درک زيبايي هنري نداشته باشد زيبايي طبيعي هم براي او معنايي ندارد . به هر حال ، اين بحث محل اختلاف است . در ميان انديشمندان صاحب اثر هيچ دو متفکر اصيلي را نمي بينيد که در اين باب نظر واحد داشته باشند .
در روزگار ما ، در حوزه هايي که به هنر پست مدرن مي پردازد ، بحث زيبايي به صورت کلاسيک آن مطرح نمي شود . ويليام بارت مي گويد:
در همان سپيده دم فلسفه ي غربي، افلاطون شعر و شاعري را در سنجش با فلسفه در قلمرو و امور غير واقعي وارد کرد . اين تخفيف شعر و شاعري نتيجه ي نفرت افلاطون از شاعران زمان خود نبود ، بلکه نتيجه ي ناگزير ثنويتي بود که افلاطون ميان جهان انديشه و جهان احساس قائل شده بود . اولي عبارت از مثل ابدي است که تنها به وسيله ي انديشه ادراک مي شود و دومي داده هاي زودگذر و متغيري که به وسيله ي احساس دريافت مي شوند و هنرمندي که سرگرم کار است با آنها سروکار دارد .
مطلب به اندازه ي کافي روشن است . افلاطون عالم زيبايي را عالم مثل مي داند ، در حالي که شاعران با امر محسوس سروکار دارند و از اين رو، با اينکه خود شاعر است و به شعر مي پردازد ، منطقا بايد از شاعران اعراض کند ، و اين امر عجيبي است در آغاز فلسفه:
پس اقليم مثل نسبت به جهان احساس از واقعيت کامل تري برخوردار است از اين رو ، تکاپوي هنر به تمامي به مثابه نقطه ي مقابل علم محض و حکمت عقلي ، در جهان غير واقعي و نيمه روشن احساسات است. اين اصول نظريات افلاطوني گاه آشکارا و گاه به صورتي استادانه تر و نهاني تر، نظريه ي فلسفي را در باب شعر و شاعري از سرآغاز انديشه ي غربي آلوده کرده است .
خوب به اين جمله توجه بفرماييد - اشکالي ندارد ، بي احترامي به افلاطون نيست : « اين اصول نظريات افلاطوني گاه آشکارا و گاه به صورتي استادانه تر و نهاني تر ، نظريه ي فلسفي را در باب شعر و شاعري از سرآغاز انديشه ي غربي آلوده کرده است .» تا آخر هم همين طور مانده است . خيال نکنيد که کانت و هگل اين همه احترام که به هنر کرده اند ، هنر را به جاي خودش قرار داده اند . آنها به هر حال هنر را مستعمره ي دردانه ي فلسفه کرده اند:
شاعران ما را از لحظه ي نسبتا شگفت تاريخ که در آن گرفتاريم خبردار مي کنند . نيازي نيست که ملاحظه ي خود را به شاعراني که فيلسوف به تفسير آثارشان پرداخته است محدود کنيم، زيرا شاعراني که به زبان خود ما شعر مي گويند ، که کلامشان را مستقيما مي توانيم بشنويم ، شايد ما را چون شاهدي ناگزيرتر به کار آيند . در نظر «ييتز» که شايد در زبان انگليسي بزرگترين شاعر اين قرن باشد : « در دوران ما زمان ظلمت ماه است . »
زمان ظلمت ماه يعني چه؟ ماه مستنير و خورشيد منير است . خورشيد به ماه نور مي دهد . عصر جديد به نظر ييتز و به نظر متفکران ديگر عصر ماه است . او مي گويد زمان ما عصر ظلمت ماه است . ماه، ماه علم و تکنولوژي است . بعد مي گويد اين ماه که مستنير است – و نه منير – تيره شده و ظلمت را بر جهان ما مستولي کرده است:
بدر تمام که مظهر سوبژکتيويته و خرد انديشمند در اعصار پيشين بود ناپديد گشته و دوران ظلمت ماه ، دوران برون گرايي ميان تهي و بي معنا فرا رسيده است . بنابراين زمانه ي ما زمان آشوب ميان تهي و بي معنا نيز هست ؛ آشوب در راه ها ، آشوب اسبان و ...
در نظر تي . اس . اليوت جهان امروزي سرزمين بايري است که در آن آب هاي حيات بخش جاري نيست . خورشيد بيرحمانه آتش مي بارد و تخته سنگي که سايه اي فراهم آورد وجود ندارد و از آب نشاني نيست . هواي ما اکنون يکسره خشک و رقيق گشته است، رقيق تر و خشک تر از نيروي اراده .
در نظر رابرت گريوز زمان ما از دسترس به دور است ، همراه با «کدبانوي خانه » ، آن الهه ي بزرگ . ما با آزمون هاي هوس آلوده ي فکري خود طبيعت را واژگونه کرده ايم . درخت ها فقط کارخانه هاي الوارسازي را به کار مي آيند، حيوانات به سيرک يا کارخانه ي کنسرو سازي تعلق دارند و حتي زنان، اين نمايندگان زميني الهه ي آسماني ، فقط در زمره ي کارمندان کمکي دولت درآمده اند . شاعر دردمند بايد بپرسد [اشاره به گفته ي هولدرلين است] که وظيفه و فايده ي شاعري در اين روزگار عسرت چيست ؟ طنين بانگ فرياد هولدرلين در مدتي بيش از يک قرن پيش چنين ندا مي زند : « به هنگام ضرورت از شاعران چه کار برمي آيد ؟ » بي شک از شاعران ديگر مي توان اشعاري آورد ، اما در اين مورد اتفاق نظر ضرورت ندارد . اين امر قابل تأمل است که بسياري از شاعران امروزي، و در ميان آنان تني چند از بزرگترين آنها ، دل واپسي تاريخي عميقي نسبت به راهي که جهان در پيش گرفته است احساس مي کنند. ترديدي هم نيست که فتواي شما درباره ي شاعران و ارزش آنان به مثابه شاهد تاريخي بستگي به اساس نظر شما در باب شعر و شاعري دارد. شايد شاعران از مرتجع بودن ناگزيند. [اين حرف را خيلي جدي بگريد] چه ، متاعي عرضه مي کنند که از آن گذشته است و در جهان امروز از سکه افتاده است .
ريچاردز ، منتقد پوزيتيويست، معلوم داشته که مقدار زيادي از اشعار گذشته با نظريه ي «سحرآميزي» در باب کائنات آميخته که امروزه علم بر آنها خط بطلان کشيده است . بنابراين ، طبيعي است که انتظار داشته باشيم شاعران معاصر اين پيوند بارور را نخشکانند و باز هم مشتاق برقراري همان پيوند نخستين شعر و شاعري با افسون افسانه باشند . ريچاردز ادامه مي دهد که شاعر چون هر کس ديگري در جهان امروزي بايد بياموزد که خود را با جهان سازگار کند . او بايد اين را در نظر بگيرد که در جهان امروز مقام او مقام يک نگرنده نيست ، چنان که روزگاري ميان ملل باستان چنين بود ، بلکه فقط مقام مردي است که در تنظيم کلمات براي برانگيختن عواطف ما چيره دست است [التفات فرموديد که شعر به چه اسفل السافليني تنزل کرد؟ ] و اين انگيزه هاي موزون را براي آنکه ما بهتر بتوانيم خود را با جهان سازگار کنيم به کار مي گيرد ...
اما صرف نظر از نظريه ي کلي شما درباره ي شعر و شاعري، اعم از اينکه شاعري را کشف و شهود بدانيد يا بيان احساس بشمريد، اين بي قراري شاعر در دوران هاي امروزي مطلبي است قابل تأمل ؛ بايد بدان انديشيد ، نه آنکه تنها آن را موضوع بيهوده بافي هاي ادبي قرار داد . گرچه درباره ي اين غربت شاعر امروزي بسيار سخن گفته شده است ، با اين همه نه حکما عميقا بدان انديشيده اند و نه مورخان . آخر ، اين غربت نمودي تاريخي است که در تاريخ شعر و شاعري يگانه است. چه وقت اين نمود نخستين بار پديدار شد؟ پاسخ اين پرسش به هر حال دشوار نيست. از شاعران معاصر که درباره ي عصر امروزي دلواپس اند خط مستقيمي است که از قرن نوزدهم مي گذرد و به سرآغازهاي جنبش رمانتيسم مي پيوندد . همراه با رمانتيسيسم است که اين نغمه ي شگفت نو در ادبيات طنين افکن مي شود . خواننده ي انگليسي زبان مي تواند بليک و وردزورث را به عنوان شاهد مثال در نظر آورد. دل واپسي در اينجا آن است که آدمي درون نقطه ي عطف نامطمئني در تاريخ گام نهاده است که در طي آن نسبت به طبيعت سخت و متحجر خواهد شد ، چنان که ديگر آواي شاعر به گوش نرسد و شعر و شاعري در زمره ي هنر از سکه افتاده ي گذشته درآيد .
چند نکته در اين مطلبي که خواندم بود . يکي اينکه شاعران امروز ما حرفي دارند که شاعران ديروز نداشتند . شاعران ديروز در باب شعر شعر نمي گفتند و از خود نمي پرسيدند که هنرمند کيست و چه کاره است و به چه کار مي آيد و شعر چيست و چرا هست و چه شأني و وظيفه اي دارد ؟ چيست که شاعر را به اين وادي آورده و او را به فکر انداخته که بپرسد که او چه کاره است و چرا هست ؟ اگر از جهت اجتماعي و گاه عميق تر ، از جهت آنچه که فرويد و فرويديها گفته اند مطلب را مورد بررسي قرار دهيم ، جواب چندان مشکل نيست . ريچاردز در اين نقل قول که آمد گفته است که شاعر بايد خودش را با زمانه سازگار کند و سخناني بگويد که خوشايند مردمان و برانگيزنده باشد . برانگيزنده ي چه باشد ؟ شاعر برانگيزنده ي چيست ؟ معني سؤال اين است که شاعر چه کاره است ، چرا شاعر هست ، چرا شاعر شاعري مي کند ، و چرا اين پرسش را نپرسيم ؟ ممکن است از دو وجهه ي نظر اين سؤال را بپرسيم : يک بار از اين وجهه ي نظر بپرسيم که شاعر نمي خواهيم . فقط ريچاردز نيست که مي گويد شاعر نمي خواهيم ، در و ديوار عالم به صداي رسا و بلند مي گويد هنرمند نمي خواهيم . اگر کساني هستند که به تفنن ما کمک مي کنند مي توانند باشند ، اما اگر هنر آنها چيزي بجز تفنن است احتياجي به ايشان نداريم . تنها افلاطون نبود که تاج افتخار بر سر شاعران گذاشت و از مدينه بيرونشان کرد . افلاطون مي دانست که شاعران با اين کار از مدينه بيرون نمي روند ، اما کم و بيش حس کرده بود که بالاخره عالمي مي رسد که هم افلاطون را از مدينه بيرون مي کنند و هم به فتواي افلاطون شاعران را. امروز منکران افلاطون و مدعيان افلاطون هر دو به فتواي افلاطون شعر را از مدينه بيرون مي کنند.
از زمان فرويد و شايد از زمان نيچه اين نحوه ي نظر به شعر و شاعران جدي تر شده است . تعبير پوزيتيويستي ريچاردز – اينکه مطلب مهمي نيست که شاعران بايد برانگيزنده ي عواطف و احساسات ما باشند – شاعر را به مشغول کننده ي ديگران و اهل شو و نمايش تبديل کرد . اينجاست که ديگر همه ي برنامه هاي تلويزيوني و بسياري از برنامه هاي راديويي در زمره ي شعر درمي آيند ، زيرا اين برنامه ها جزئي از زندگي ماست و گذران اوقات فراغت ما با اين برنامه ها صورت مي گيرد . در واقع آنهاي جاي شاعران را گرفته اند .
اگر از فرويد و پيروان فرويد در باب هنر مي پرسيديد ، جواب آنها جدي تر بود . فرويد معتقد بود که اصل وجود آدمي «ليبيدو » است و ليبيدو مرکب از دو عنصر مرگ و زندگي است . غريزه ي جنسي اي که فرويد مي گويد بيش از آن چيزي است که معمولا از غريزه ي جنسي مراد مي شود . از طرف ديگر ، به نظر فرويد تمدن جاي ناامني و ناکامي است . يکي از آخرين و مهم ترين کتاب هاي فرويد رساله ي مختصري است به نام ناراحتي در تمدن . البته فرويد تمدن امروز را در نظر دارد ، اما او به طور مطلق حکم مي کند . او همان طور که « عقده ي الکترا » را از نام الکترا گرفته و نام « اديپ» را بر عقده هاي رواني آدمي گذاشته ، ابايي ندارد که اوضاع امروز بشر را هم بر دو هزار يا چند هزارسال پيش تطبيق دهد . بنابراين، هنگامي که از ناراحتي در تمدن سخن مي گويد ، مي تواند بر هر تمدني حمل شود ، يعني بياني که او مي کند مربوط به تمدن امروز نيست . اينکه من گفتم مطلب فرويد اگر درست باشد مربوط به تمدن امروزي است نظري است که من در اين باب دارم و شايد در فرصتي مناسب بگويم که چرا اين طور است .
بشر متمدن تابع نيروهايي است که بيرون از او قرار دارد . اين بشر تابع و محکوم منع ها و حرام هاست . يعني آنچه در او هست ظاهرنمي شود ؛ او نقاب به صورت مي زند . فرويد به جاي آنچه ما عقل مي ناميم ، ازego سخن مي گويد . اگو يعني «من». من بين id (او) و « بيرون » حکم مي کند تا صلح برقرار شود . من او را منقاد مي کند که از خواسته هايش صرف نظر کند و در عين حال فشار بيرون را نيز قدري تعديل مي کند. اما «او» شکست خورده و همواره محروميت کشيده است . او در طلب آزادي است . تاريخ و تمدن زندان بشر است . هنر اين زندان را مي شکند . در هنر ليبيدو آزاد مي شود . ليبيدو مرکب است از اروس و تاناتوس . اروس نيروي عشق و تاناتوس نيروي مرگ است . نظر عجيبي است . به هر حال اين نظر عجيب در غرب اثر عجيب داشته و بشر را تبديل کرده است به اروس و تاناتوس و تحويل اروس به شهوت ، و بشر در غايت به شهوت محض مبدل شده است . در اين ميان ، مرگ حتي به معنايي که فرويد از آن مراد مي کرد درک نمي شود و از اين رو ، هر وقت از فرويد سخن به ميان مي آيد تصور غالب اين است که بشر شيئي مادي است که حقيقت آن شهوت و شهوانيت است .
از اين نظر فرويد نظرات تلطيف شده ي ديگري در باب هنر برآمده است . پست مدرن هاي فرانسوي و بعضي از اعضاي حوزه ي فرانکفورت ، بخصوص مارکوزه ، در کتاب هاي متعدد خود اين نظرات را بيان کرده اند. مارکوزه در کتاب عشق و تمدن و کتاب مهمترش بشر تک ساحتي به هنر اشاره کرده است . در اينجا به بيان دو اشاره ي مارکوزه در اين باب اکتفا مي کنم : يکي اينکه مارکوزه هنر معاصر را چندان جدي نمي گيرد ، يعني تا اندازه اي تحت تاثير استاد خود ، هيدگر ، معتقد است که هنر بزرگ مرده است . نکته ي ديگر اينکه اگر انقلابي رخ دهد ، اين انقلاب از طريق هنر صورت مي گيرد . يعني همه ي راهها بسته است . نيروهاي سرکوب به نظر او آن قدر قوي است که هر فريادي را خاموش و هر حرکت و نهضتي را کاناليزه مي کند ، يعني در مسير تکنولوژي مي برد و آن را خنثي مي سازد . شايد در اين بن بست فرياد هنرمند بيدارگر و کارساز باشد .
حال که نامي از مارکوزه به ميان آمد ، خوب است قدري راجع به معني مدرن و پست مدرن و چرايي پيدايش پست مدرن ، هرچند به اشاره ، سخن بگويم . من در اينجا به معني مدرن در هنر و بخصوص در معماري اصلا کاري ندارم . پست مدرن در معماري جرياني است که در امريکا از سال 1960 به وجود آمد . البته لفظ پست مدرن هم امريکايي است ، اما پست مدرن در معماري امر ديگري است . مدرن در هنر چنان که مي دانيد هنر خاصي است . شما هنر قرن هيجدهم را مدرن نمي دانيد . حال آنکه تاريخ مدرنيته ، اگر خيلي دور نرويم ، از قرن پانزدهم ، يعني آغاز رنسانس شروع مي شود . مدرنيته چيست که پست مدرن را بايد در قياس با آن فهميد؟ اول بگويم که سوءتفاهمي بر اثر شنيدن لفظ پست مدرن پيدا مي شود که ناشي از ترجمه ي « پست » به «پس از» است. « پس از مدرن » که مي گوييم به نظر مي رسد بايد دوران مدرن تمام شده و دوران ديگري شروع شده باشد و آن دوران پست مدرن است . از اين ترکيبات در غرب معاصر زياد ديده مي شود . مثلا پست اندوسترياليسم ، پست استروکتوراليسم و... مشکل چنان که عرض کردم اينجاست که ما مي گوييم « بعد از » ، و مراد ما آن است که دوران مدرن به پايان رسيده است . دوران پست مدرن نه يک دوران خاص ، بلکه دوام دوران مدرن است . البته هر دوراني پاياني دارد، يعني از جايي شروع و به جايي ختم مي شود . دوران پست مدرن دوراني نيست که از دوران پيش از آن جدا شده باشد. ما در جريان مدرن و پست مدرن دو دوران نداريم . در واقع مدرنيته به يک معناتمام نشده و به يک معنا تمام شده است . بزرگترين دستاوردهاي تکنولوژيک در عصر پست مدرن و در سي سال اخير پديد آمده است. از اين رو، نبايد تصور کرد که پست مدرن يعني توقف ، بلکه پست مدرن يعني گذشت از مدرنيته .
مدرنيته چيست ؟ مدرنيته عبارت است از محوريت يک صورت خاص از عقل . مدرنيته عبارت است از آنچه که مارکوزه گفت: « تک ساختي شدن بشر . » آن ساحت نيز عبارت است از ساحت گذران يا ساحت زمان حال . ما حال داريم ، گذشته ، و آينده . ما علم داريم ، فلسفه ، هنر ، عرفان و ... بشر يک ساحتي فقط علم تکنولوژيک دارد . اين علم هم مال او نيست ؛ عالمان هستند که به جاي او مي انديشند و او از قبل اين عالمان در عالم تکنيک مي زيد . بشر امروز دوست ندارد علم را بياموزد ، بلکه مي خواهد که ديگران علم را بياموزند و او در ميدان هلهله کند . او از برکات تکنيک برخوردار است و همين او را بس. يعني بشر امروز خود را در اختيار تکنيک مي گذارد و تسليم برخوردار است و همين او را بس . يعني بشر امروز خود را در اختيار تکنيک مي گذارد و تسليم آن مي شود . در اين حال ، تکنيک معبود او مي شود بدون اينکه آن را به زبان بياورد . اگر در ميان شما کسي اين حرف را تعجب آور مي داند ، آن را نشانه اي از پرستش تکنيک بگيرد ، زيرا ما وقتي سخن از معبودها و معشوق هامان مي گويند پريشان خاطر مي شويم و به ما برمي خورد . وگرنه ، اگر بگويند که مجموع زواياي مثلث هفت قائمه است براي ما چه اهميت دارد ؟ تنها بسنده مي کنيم به اينکه غلط و نادرست مي گويند . اما اگر کسي به آنچه متعلق خاطر من است چيزي بگويد، من حداقل آزرده خاطر مي شوم .
عالم مدرن ، عالم سازمان يافته از طريق عقل خاص يعني تکنولوژي علمي است . ماکس وبر مي گفت راسيوناليته ، يعني يک نظم عقلي در عالم جديد تحقق پيدا کرده و مدرنيته عبارت است از همين نظم عقلي . دويست سال تاريخ اروپا تمهيد مقدمه بود براي پيدايش سياست ، تمدن و تکنيک جديد . گاليله و دکارت عالم و متفکر تکنيک بوده اند ، اما دويست سال مي بايستي از زمان گاليله بگذرد تا تکنولوژي به معني دقيق لفظ به وجود آيد. دويست سال بايستي بگذرد تا انقلاب فرانسه واقع شود. دويست سال بايستي بگذرد تا آزادي قبل از عدالت و برادري قرار گيرد و برادري و عدالت با آزادي معنا شود . جز در يونان هيچ جا آزادي را به معني امروز نمي بينيد . در فرهنگ ما نيز آزادي هست ، اما در مرحله و مرتبه ي ديگري . آزادي خود بر دو نوع است : يک آزادي ، آزادي مدني و يک آزادي هم آزادي انساني است . حافظ و مولوي هم از آزادي سخن گفته اند:
اين آزادي در مرتبه ي فعلي آن آزادي برده و در مرتبه ي انساني قطع همه ي تعلقات و رندي است . رندي که حافظ مي گويد آزادي است . رند عالم سوز را با مصلحت بيني چه کار ؟ کسروي حافظ را مسخره مي کرد و مي گفت خيلي بدآدمي است آن که ز هر چه رنگ تعلق پزيرد آزاد است :
آيا بد است ؟ چه کسي مي تواند آزاد باشد ؟ اگر کسي پيدا شود که از رنگ تعلق ها آزاد باشد ، چه کارها که مي تواند به انجام برساند ! کسروي گفت چنين کسي آدم بدي است ، بايد تعلق داشت . بله، بايد تعلق داشت . تعلق به فرزند يا همسر تعلق خوبي است و مگر مي شود تعلق نداشت ؟ اما ابراهيم (ع) همسر و فرزند را که بعد از هفتاد هشتاد سال انتظار به دنيا آمده است رها مي کند . اين رها کردن با رها کردن کسي که پاي بند اخلاق نيست فرق مي کند .
آزادي به اين معنا در فرهنگ ما ريشه دار است ، اما مفهوم امروزي آن مفهومي غربي و يوناني است . با انقلاب فرانسه است که آزادي قبل از عدالت قرار مي گيرد و عدالت و برابري و برادري با آزادي تلفيق مي شوند . شعار اين است : « آزادي ، برابري ، برادري» . به ترتيب آمدن موارد خوب توجه کنيد . اين ترتيب يعني آزادي اصل است و دو ديگر به تبع آزادي سنجيده مي شوند . البته اين عيب نيست و مي تواند حسن تلقي شود . دويست سال مي بايستي از هنر و تفکر و علم و فلسفه ي رنسانس بگذرد تا انقلاب سياسي در فرانسه و انقلاب صنعتي در انگليس و در ساير نقاط اروپا واقع شود . اين نظم وقوع مدرنيته در غرب امري اجتماعي نبوده است . يعني چيزها تکه تکه پهلوي هم گذاشته نشده اند که يک تاريخ به وجود آيد . اين تاريخ نظم و محور خود را بر اساس يک نوع تفکر به وجود آورده و اين فکر همان مدرنيته است . با گاليله و هاروي و با دکارت و فرانسيس بيکن و با قرن هجدهم به وجود مي آيد. قرن هجدهم جوهر مدرنيته را آشکار مي کند. قرن هجدهم آشکارا هر چه را که به گذشته تعلق دارد دور مي ريزد و مي خواهد از سنت جدا شود . قرن هجدهم آن قدر گرفتار وهم آينده است که به گذشته نمي پردازد و مجال و اجازه نمي دهد که به گذشته بپردازند . اين قرن پرداختن به گذشته را اتلاف وقت و فرصتي مي داند که در اختيار بشر است و بشر لازم نيست که به گذشته و سنت بپردازد . سنت زندان است و آينده ، آينده ي علم ، سلامت ، انوشگي و رفاه است . فکر مدرن عبارت است از آن علم و عقلي که به بشر داده شده و يا به آن رسيده – چيزي که کانت به آن « منورالفکري » مي گفت – و با آن بشر به بلوغ عقلي و فکري دست يافته است . مدرنيته يعني نظمي عقلي که درآن بشر محور همه چيز است و همه چيز را مي سازد و در همه چيز براي خود تصرف مي کند . راسيوناليته اي که ماکس وبر هم مي گويد چيزي است نزديک به اين .
چه اشکالي پيش آمده که اين راسيوناليته به پست مدرن تبديل شده است ؟ چطور شده که جاي مدرنيته را پست مدرن گرفته است ؟ پست مدرن بحران مدرنيته است ، نه گذشتن از مدرنيته . در دوران پست مدرن کساني که سخن پست مدرن مي گويند ضديت و مخالفت با مدرنيته نمي کنند . از جمله کساني که در باب پست مدرن سخن گفته و اصطلاح پست مدرن را به کار برده است هابرماس آلماني است . تمايل بيشتر او و بخصوص تمايل دوران اخير فکري او آن است که از قرن هجدهم و از مدرنيته دفاع کند . توجه کنيد که مدرنيته با اعتقاد به وجود آمده است ، نه با علمي که از بازار خريده و مصلحت بينانه آن را اخذ کرده اند . اين طور نيست که در کشور ما کسي خيال کند مي شود برويم و علم و تکنولوژي بخريم تا صاحب علم و تکنولوژي شويم . نه ، مدرنيته مثل هر عالم ديگري با تعلق پيدا شده و اين تعلق جديد ، مستلزم قطع تعلق هاست . براي پيدا کردن هر تعلقي بايد ابتدا بعضي تعلقات پيشين را ترک کنيم. اگر بخواهيم فلسفه بخوانيم بايد از بسياري از تمتعات صرف نظر کنيم و بايد بر بسياري از ارزش هاي جامعه چشم بپوشيم . عالم غرب ، علم تکنولوژيک ، راسيوناليته و کاپيتاليسم همه با تعلق خاطر به وجود آمده و بر مبناي سوبژکتيويته بنا شده است . سوبژکتيويته حق را به هوي و هوس و گذران معيشت مي دهد. اما اين همه ي سوبژکتيويته نيست . آنچه در انقلاب فرانسه واقع شد يا کارهايي که اهل هنر در غرب کردند ، از همت بزرگ و بلند انديشمندان نشئت گرفت و از جنس هوي و هوس نبود .
مدرنيته با تعلق به وجود آمده و با تعلق سير کرده است . آنچه که پست مدرن را از مدرنيته ممتاز مي کند اين است که آن همت و اعتقاد ديگر وجود ندارد . مدرنيته ناشي از يک اعتقاد بود ، اما در پست مدرن اين اعتقاد سستي گرفته است: اعتقاد به عقلي که همه ي مسائل را حل مي کند، اعتقاد به علمي که کارساز همه چيز است و اعتقاد به بشر به عنوان محور عالم . اين اعتقاد در فلسفه ، در شعر و در هر آنچه که مظهر وجود آدمي است سست شده است . محور عالم ، يعني بشر ، از مرکزيت درآمده است . در اين عالم شاعر که همخانه ي مرگ است مي پرسد پس جاي من کجاست ؟ در هر عالمي شاعر جاي خودش را دارد . شاعر چيزها را چنان که هست مي بيند ؛ درخت را درخت ، گل را گل ، زن را زن ، مرد را مرد ، زيبا را زيبا و زشت را زشت مي بيند . زمانه ي ما بيش از هر زمانه ي ديگري اشيا را پوشانده است ، يعني چيزها حضور ندارند و ما با چيزها همدم نيستيم. ما چيزها را چيز نمي بينيم و شاعر هم نمي تواند چيزها را چيز ببيند. اين است که مي پرسد در اين عالم من که هستم و چه کاره ام؟ من آيينه و آيينه دار بودم و چيزها را جلوه گر مي کردم ، اما اکنون زبان ندارم . اين توجه مي تواند مودي به توجه پست مدرن شود .
پوزيتيويسم يکي از جريان هاي فکري ممتاز قرن نوزدهم بود . در همين قرن جريان فکري ديگري به نام مارکسيسم ريشه گرفت . پوزيتيويسم مي گفت که سلطنت علم مي آيد ، سياست پوزيتيو تحقق پيدا مي کند و دين بشريت همه چيز را اصلاح مي کند . مارکس مي گفت جامعه ي بي طبقه درست مي شود و جامعه ي بي طبقه ي او گرچه عين رؤياي بهشت زميني کندرسه و رفقاي قرن هجدهمي او نبود ، به هر حال اختلافش با آنها اين بود که در جامعه ي بي طبقه ي مارکس تکنيک مهم بود ، يعني بشر بر طبيعت مسلط بود . در کندرسه هم کم و بيش اين طور بود . کندرسه تصريح نکرده بود وگرنه در کندرسه هم طبيعت مقهور بشر است . در آخر قرن نوزدهم نيچه پوزيتيويسم و مارکسيسم را به سخره مي گيرد و به قول خودش بي ارزش شدن ارزش ها را نشان مي دهد . دوران پست مدرن با بي ارزش شدن ارزش هاي نيچه آغاز مي شود . پدر دوران پست مدرن ، اولين فيلسوف پست مدرن و آخرين متفکر بزرگ غرب نيچه است .
گفتم که پست مدرن دوراني تازه نيست ؛ پست مدرن زمانه اي است که در آن شک و ترديد و گاهي سوءظن پديد آمده و حتي بر روابط حاکم شده است . اما آنچه مايه ي شگفتي است آنکه در اين دوران رابطه ي بشر با اشياء مصرفي تکنيک نه تنها سستي نگرفته ، بلکه بشر بيش از هر زمان ديگري به اشياء مصرفي تکنيک تعلق پيدا کرده است . هيچ وقت به اندازه ي زمان ما بشر مغلوب و مقهور اشياء مصرفي تکنيک نبوده است . ولي داشتن ايمان و اعتقاد با مغلوب و مقهور تکنيک بودن يکي نيست . يعني در هوس و حسرت اشياء تکنيک بودن با اعتقاد به تکنيک دو چيز است. قرنهاي هجدهم و نوزدهم قرنهاي اعتقاد به تکنيک و دوران اوج مدرنيته بود . از پايان قرن نوزدهم اعتقادها سست مي شود و با سست شدن اعتقاد است که جان ها از هم دور مي شوند ، جان ها و دلها که از هم دور مي شوند ، حتي نظم عقلي مدرنيته نمي تواند مردمان را متحد نگه دارد . اين نظم ترک برمي دارد نظم که ترک برداشت ، عالم دچار بحران مي شود . ما در بحران به سر مي بريم همه ي عالم ما عالم بحران است . شايد بگوييد هميشه بحران بوده است ؛ بله ، اما هيچ وقت عالم بحراني بدين گستردگي به خود نديده است . به تاريخ نگاه کنيد . هيچ وقت اين همه جنگ ، اين همه جنايت و اين همه بي خردي در تاريخ نمي بينيد . ليوتار مي گويد آشويتس نقطه ي پايان چيزي که کندرسه مي گفت که ما اهل صلح و رفاه و دوستي هستيم . درست است که آشويتس نقطه ي پايان بر قرن هجدهم گذاشت ، اما چيزي را شروع کرد . آشويتس يک چيز اتفاقي نبود . آشويتس شروع شد و بعد در همه جاي دنيا آشويتس ها برپا شد ؛ چه تبليغات درباره اش بشود و چه نشود . اين يکي از ضعفهاي بشر امروزي اعم از اروپايي ، غير اروپايي ، اعم از غربي و غير غربي است که خيلي وسواس نسبت به هيتلر و آشويتس به خرج مي دهد . آشويتس عين غرب بود ؛ حادثه و اتفاق نبود . هيتلر شريک همه بود . او مثل ديگران بود با يک تفاوت :
آن جنايتکار در آفتاب افکنده بود . او آشويتس را نشان داد تا فيلمسازان درباره اش فيلم بسازند ، رمان نويسان رمان و گزارشگران گزارش بنويسند . ولي از آن روز تا امروز در گوشه و کنار اين کره ي خاکي آشويتس ها برپا شده است ، با هيتلرهاي کوچکتر .
دوره ي پست مدرن دوره ي بحران است . اگر اين دوران را در فلسفه ببينيد همه پرسش است . اصلا فلسفه ي امروز پرسش از آن است که فلسفه چيست ؟ چنان که گفتم شاعر امروز مي پرسد شعر چيست ؟ شايد بعد ساکت شود ، شايد نپرسد که شعر چيست . هيچ وقت بشر از هنر دور نمي شود ، اما در عين حال ما در دوران فقر شعر به سر مي بريم . گفتم بشر يا بايد نابود شود ، يا به جايي نمي رسد که به کلي از آنچه که هست ، از حقيقت خودش دور يا چيز ديگري شود . و اگر چيز ديگري شود ديگر بشر نيست . امروز هنر بزرگ وجود ندارد . من هنرهاي بسيار رسمي را در طريق انحطاط مي بينم و خود اين معنا نشانه ي نبودن دلبستگي و تعلق است . زمانه ي ما زمانه اي است که بشر با خود عهد بسته و به خود ايمان آورده است : ايمان آورده است به آغاز فصل سرد . اما چطور مي شود به آغاز فصل سرد ايمان آورد ؟ اين دعوت محال است . شاعر گناهي ندارد . او درست مي گويد . شاعر در زبان ظاهر مي شود ، اما در زبان پر هرج و مرج امروز شاعر مجال ظهور ندارد . هنر بزرگ امروز سينماست که بيش از هر هنري دستخوش بحران است . شما نقاشان و شاعران مي توانيد در خلوت تنهايي خود زار بگرييد . من مي دانم شاعر با خواننده و نقاش با بيننده پيوند دارد ، اما پيوندي که سينما با مردم و بيننده دارد چيز ديگري است .
مطلب را به عبارتي ديگر بيان مي کنم . پست مدرن دوران فترت است ، يعني دوران ميان دو دوران است . دوراني است در پايان يک دوران که بايد دوران ديگري آغاز شود ، يا انتظار آغاز دوران ديگري است و آن دوران آغاز نشده است . اين دوران چگونه آغاز مي شود ؟ يا کيست که اين دوران را آغاز مي کند ؟ در فلسفه ي معاصر هستند فيلسوفاني که با شاعران همنوايي مي کنند و اين پرسش را مطرح کرده اند . تمام تاريخ غربي تاريخ غربي تاريخ فلسفه است ، يعني فلسفه مادر همه چيز عالم غربي است . فلسفه به سياست جان داده ، به اقتصاد و حکومت قدرت داده و نهادها و تأسيسات و سازمان هاي اداري ، هر چه هست ، با فلسفه به وجود آمده است . آيا دوران آينده ادامه ي دوران حاضر است ؟ آيا در آينده فلسفه اي ظهور مي يابد و اين بحران را دفع مي کند و حرکت دوباره آغاز مي شود ؟ برخي گفته اند که فلسفه کار خودش را به انجام رسانده است . فلسفه مي گويد دوران پست مدرن است و بنابراين از گذشته حکايت مي کند . در واقع فلسفه بحران فکر را بيان مي کند . چه کسي به آينده تعلق دارد ؟ آينده اي وجود دارد ؟ و اگر وجود دارد کيست که ما را به اين آينده مي برد ؟ ما خود گرچه در ذات به آينده تعلق داريم ، گرچه حقيقت ما آينده است ، اما نياز داريم که راهي را به ما نشان دهند :
چه کسي اين مأموريت را به عهده مي گيرد ؟ به نظر بعضي از متفکران معاصر شاعران چنين وظيفه اي را به عهده مي گيرند . هولدرلين در يکي از اشعارش گفته است که آپولو مرا زده است . اين آپولويي که در قرن نوزدهم هولدرلين را زده ، مي دانيد چه شده است ؟ اين آپولويي نيست که در مقابل ديونيزوس يوناني بود ؛ اين آپولوي امريکايي است. مي دانيد که چيست ؟ هولدرلين وقتي گفت آپولو مرا زده و به تاريکي افکنده است، مي دانيد از تاريکي چه چيز را مراد مي کرد ؟ جنون. شاعري در حق او گفته است که دو نفر مورد لطف قرار گرفتند و چتر جنون حمايتشان کرد : هولدرلين و نيچه ، و همين طور هم هست .
من نمي خواهم بگويم که هولدرلين ديوانه نبوده است . هولدرلين بي شک ديوانه بوده است . اينجا مقام تعارف هم نيست که کسي را متهم کنم به ديوانگي . نه خير ، اين جنون يک بخشش آسماني است . خودش مي گويد آپولو مرا زده است . آپولو خداي عقل است. خداي عقل مرا زده و به گوشه ي تاريکي و به تاريکي جنون افکنده است . او آپولوزده است و بايد آپولوزدگي را به ياد ما بياورد ، مايي که همه آپولوزده ايم و دوست داريم آپولوزده باشيم، مايي که عبد آپولو هستيم . عالم ما اين قدر کوچک شده که همه چيز را با مقياس آپولو مي سنجيم . براي اينکه آپولو محاسبات دقيق هنگفت دارد و به اين جهت ما حاضريم از همه چيز بشر صرف نظر کنيم يا همه چيز بشر را منحل در محاسبات آپولوکنيم . به نظر مي رسد که اگر راهي براي بشر آينده باشد ، شايد اين راه را شاعران به ما بگويند ، چنان که امروز آنها بهتر از هر کس به ما مي گويند که ما در چه عالمي داريم زندگي مي کنيم .
مارتين هيدگر زماني که به فرانسه رفته بود ، مورد استقبال دوست شاعرش رنه شار قرار گرفت . رنه شار اشاره کرد که همين جايي که شما پياده شده ايد ، همين جايي که خانه هايي ساخته اند ، اينجا بزرگترين نيروگاه اتمي فرانسه است . اين فرانسوي ها در جوار نيروگاه اتمي و بر روي زرادخانه ي اتمي خانه ساخته اند . اين فقط يک گزارش نيست که يک دوست به دوست ديگر مي دهد . اين حرف شاعرانه اي است که شاعر معاصر ما دارد مي زند . بشر نه فقط بر سر امواج ، بلکه بر سر يک زرادخانه ي بزرگ خانه ساخته است . شاعر مي تواند ما را متذکر کند و خانه ساختن را به ما بياموزد . او مي تواند به ما ياد بدهد که خانه ي ديگري بسازيم ، طور ديگري بسازيم ، جاي ديگري بسازيم ، زمان را بيابيم، مکان را بيابيم . ما نه مکان را مي شناسيم و نه زمان را و زمان و مکان را از دست داده ايم . ما در فضاي وهمي محاسبات سرگردانيم . اگر روزي دوپايي داشتيم که روي زمين بود و سري به سمت آسمان ، امروز اين دو پا از زمين کنده شده و بيشتر سر به طرف زمين متمايل شده است . چشم ما زمين را مي بيند اما پا که ذاتش اتصال با زمين است با زمين ارتباط ندارد . پاي ما روي زمين نيست . شاعر ما مي تواند اين معاني را به ما متذکر شود .

پی نوشت :

1- ماهنامه ي مشرق، شماره ي 1، دي ماه 1373، صص 17-11. (عنوان مقاله در ماهنامه ي مشرق، «پست مدرن، دوران فترت» بوده است).
منبع: کتاب درباره ي غرب